بشنو از نی چون حکایت می کند. . . !
دلنوشته
سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 16:45 ::  نويسنده : Professor       

 

فردی در مسابقه اطلاعات عمومی شرکت کرده‌ است و سعی در بردن جایزه یک میلیون دلاری آن دارد.

 

 

سوالات را بخوانید:

 

...1- جنگ صد ساله چقدر طول کشید؟

الف: 116 سال

ب: 99 سال

ج: 100سال

د: 150 سال

او نمی تواند به سوال جواب دهد.

 

2- کلاه‌های پاناما در چه کشوری تولید می شوند؟

الف: برزیل

ب: شیلی

ج: پاناما

د: اکوادور

حالا او با خجالت از دانشجویان تماشاگر درخواست کمک می‌کند.

 

3- روس‌ها در چه ماهی انقلاب اكتبر را جشن می گیرند؟

الف: ژانویه

ب: سپتامبر

ج: اکتبر

د: نوامبر

خوب! بقیه حضار باید به دادش برسند.

 

4- اسم شاه جرج ششم چه بود؟

الف: ادر

ب: آلبرت

ج: جرج

د: مانوئل

این بار هم شرکت کننده درمانده تقاضای فرصت می‌کند.

 

5- نام جزایر قناری در اقیانوس آرام از کدام حیوان گرفته شده است؟

الف: قناری

ب: کانگارو

ج: توله‌سگ

د: موش

در این جاست که شرکت کننده بخت برگشته از ادامه مسابقه انصراف می‌دهد.

 

جواب‌ها:

اگر خیلی خودتان را گرفته‌اید که همه جواب‌ها را می‌دانید و به این دوست بنده خدا کلی خندیده‌اید، بهتر است اول جواب‌ها را مطالعه کنید:

 

 

1: جنگ صد ساله در واقع 116 سال طول کشید.( 1337- 1453)

2: کلاه پاناما در اکوادور تولید می شود.

3: انقلاب اکتبر در ماه نوامبر جشن گرفته می شود.

4: اسم شاه جرج، آلبرت بوده که بعد از رسیدن به مقام پادشاهی به جرج تغییر نام داد.

5: توله سگ، اسم لاتین آن

Insularia Canaria

است که یعنی جزایر توله سگ.



سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 1:55 ::  نويسنده : Professor       

  

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . 

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال 
رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن . . .



سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 1:54 ::  نويسنده : Professor       

  

 


خدا هستی را قسمت می کرد.

خدا گفت: «چیزی از من بخواهید، هر چه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید، زیرا خدا بسیار بخشنده است

و هر که آمد چیزی خواست.

یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.

یکی جثه ای بزرگ خواست و دیگری چشمانی تیز.

یکی دریا را انتخاب کرد ودیگری آسمان را.





در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ، نه بالی نه پایی، نه آسمان نه دریا، تنها کمی از خودت تنها کمی از خودت به من بده.

و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است. حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.
و خطاب به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست. چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آنرا به کرمی کوچک بخشیده است . . .



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, :: 13:2 ::  نويسنده : Professor       

یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت. او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. 
در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند. بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
 

۴ دقیقه بعد:
ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
 

۵ دقیقه بعد:
مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.

۱۰ دقیقه بعد:
پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید. چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند

۴۵ دقیقه بعد:
نوازنده بی‌توقف می‌نواخت. تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند. بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند. ویولینست، در مجموع
۳۲ دلار کاسب شد.

یک ساعت بعد:
مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
 
بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «جاشوآ بل» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا. او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که
۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود. تنها دو روز قبل، جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش به طور متوسط ۱۰۰ دلار بود.

داستان واقعی
========
این یک داستان واقعی است. واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.
 
سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند:
در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟

به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟
 
تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟
(به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!!)

و نتیجه‌ای که از این داستان گرفته می‌شود:
اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم،
… 
پس:
از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده آیم؟؟؟؟



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, :: 12:59 ::  نويسنده : Professor       

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید!



شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 12:42 ::  نويسنده : Professor       

اووووووووووه !!! پس اشتباه بریدم!

كسی ساعت مچی منو ندیده؟!

دیشب تا دیر وقت مهمونی بودم. یادم نمی آد هیچوقت تو عمرم آن قدر ........ !

وای! صفحه ی 47 دستورالعمل جراحیم پاره شده!

منظورت چیه كه باید پای چپشو می بریدیم؟

الو؟ سلام عزیزم. چی؟! منظورت چیه كه طلاق می خوای؟!


فوراً یه عكس از این زاویه بگیر. این یكی از عجایب خلقته!

بهتره این تیكه رو نگه داریم. ممكنه برای تشریح به درد بخوره!

ولی كتاب من اینجوری نمی گه! كتاب تو چاپ چندمه؟!

فوراً اون تیكه گوشت رو برگردون!

صبر كن ببینم! اگه این طحالشه، پس اون چی بود؟!

پرستار لطفاً اون گوشت رو به من بده. اون گوشته ... همون چه می دونم... اون عضوی که نمی دونم چی بود دیگه!

اوه! زود دوباره همه ی بخیه ها رو باز كنین. یكی از پنس ها كمه!

اگه فقط یادم می اومد كه این كارو چه جوری هفته ی پیش توی كلاس بازآموزی انجام دادند خوب بود!

لعنتی! بازم چراغ ها خراب شد!

می دونی؟ پول خیلی هنگفتی میشه توی تجارت كلیه به جیب زد. اوه! اینجا رو! این آقا یه كلیه اضافه داره!

همه برن عقب وایسن! لنز چشمم افتاد بیرون!

میشه قلبش رو یه مدت از تپیدن بندازی؟ تمركزم رو به هم می زنه!

خیلی خب بچه ها... این برای همه مون می تونه یه تجربه ی جدید باشه!

می دونستی این مریض خودشو یك میلیون دلار بیمه ی عمر كرده؟ الان زنش تلفن زد و گفت !!

اشكالی نداره. همون قیچی رو بده. كف زمین رو كه تمیز كردن. نه؟!

یادته بخش تشریح می گفت حاضره 1000 دلار برای یه جسد تر و تمیز بده؟!

چی؟! منظورت چیه كه اینو واسه عمل نیاورده بودن؟!

كاش عینكم رو توی خونه جا نمی ذاشتم!

این مریض بیچاره اگه اشتباه نكنم زن و بچه داره. نه؟!

در انتخاب رشته آگاهانه عمل کنید.(قسمت دوم)

پرستار نگاه كن ببین این آقا برای اهدای عضو ثبت نام كرده بوده یا نه؟!

خدای من! منظورت چیه كه ازش برای قبول مسئولیت مرگ امضا نگرفتین؟!

نگران نباشین. فكر می كنم این تیغ به اندازه ی كافی تیز باشه!

چیه؟ چرا اینطوری نگاه می كنین؟! تا حالا ندیدین یه دانشجو اینجا جراحی كنه؟!

من که نمی دونم این چه عضویه! ولی به هر حال زود بذارش وسط بسته یخ!

عجله كنین. من نمی خوام این قسمت سریال رو از دست بدم!

این گاز خنده خیلی باحاله. می شه یه كم دیگه شو امتحان كنم؟!

پس بچه كو؟! مگه مریضو برای سزارین نیاورده بودن؟! اینجا اتاق عمل شماره چنده؟!

هی پرستار! یه ست جراحی دیگه روی اون یكی میز باز كن. اون مریض هنوز داره تكون می خوره!

مطمئنی كه بعداً ازمون شكایت نمی كنه؟!

معلومه كه من این عمل رو قبلاً هم انجام دادم پرستار. تقریباً 20 سال پیش بود
! 



شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 12:36 ::  نويسنده : Professor       

 


مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا كریمخان را ملاقات كند...

سربازان مانع ورودش می شوند!

 

خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟

 

پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند...

مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد:

چه شده است چنین ناله و فریاد می كنی؟

 

مرد با درشتی می گوید:

دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم !

 

خان می پرسد:

وقتی اموالت به سرقت میرفت تو كجا بودی؟!

 

مرد می گوید:

من خوابیده بودم!!!

 

خان می گوید:

خب چرا خوابیدی كه مالت را ببرند؟

 

مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد كه استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود ...

 

مرد می گوید:

 

من خوابیده بودم ، چون فكر می كردم تو بیداری...!

 

خان بزرگ زند لحظه ای سكوت می كند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر می گوید : این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم...

 



شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 12:31 ::  نويسنده : Professor       

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.

روزی دریک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.

کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:

 

"من این تابلو را قبلاً دیده ام!"

 

داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت:

 

"سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم ، زندگی پر از رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم



جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 18:16 ::  نويسنده : Professor       

 

 

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم...
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر..........

زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه...

روز بعد روزنامه ها نوشتند....

برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.........


آری ! مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت...
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند.

با تشکر از آقا سعید



جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 18:14 ::  نويسنده : Professor       

همه مداد رنگي ها مشغول بودند...

به جز مداد سفيد !

هيچ کسي به او کاری نمي داد...!

همه میگفتند: تو به هيچ دردي نمي خوري !!!

يک شب که مداد رنگي ها توي سياهي کاغذگم شده بودند، مداد سفيد تا صبح

کار کرد...

ماه کشيد ،

مهتاب کشيد ،

و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک تر شد ...

صبح توي جعبه ي مداد رنگي  دیگر مداد سفیدی نبود !

جاي خالي او با هيچ رنگي پر نشد ...



 
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بشنو از نی چون حکایت می کند. . . ! و آدرس neyname.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 77
بازدید کل : 29845
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1